کاروان گلها
حاوی بهترین غزلیات شورانگیز از شعرای نامی ایران

سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

در دیـــــاری كه در او نیست كســی یار كســــی

كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی

هــــــر كس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی

نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی

آخــــــرش محــــنت جانــــكاه به چـــــاه انـــــدازد

هركه چون ماه برافروخت شبِ تارِكسـی

سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من

هر كه باقیمت جان بود خریدار كســـی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شهریار

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند

شهریار

یا على باز از خدا دستى به همراه بسیج

جاودان كن در جهان این جلوه و جاه بسیج

یا على خون حسینت كى رود از یادها

گو ببیند زینب این غوغاى خون خواه بسیج

اشك و خون می بارد از آفاق آذربایجان

خود به مژگان رفته آذربایجان راه بسیج

می زداید دود آه خیمه هاى سوخته

خیمه و خرگاه زد در كربلا آه بسیج

كور دل بودند اهل كوفه و بیعت شكن

قوم سلمان است این قوم دل آگاه بسیج

غرش اى شیر خدا ببر و پلنگ خفته را

تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج

لشگر اسلام شد چون سیل و طوفان در خروش

كفر اگر خود كوه باشد مى‏شود كاه بسیج

رهبر از نصر من اللّه‏ داد فرمان جهاد

تا رسد فتح قریب از نصرت اللّه‏ بسیج

با شعار یا محمد شیعه و سنى یكی است

نیست جز قرآن و حق ذكرى در افواه بسیج

این سفر با فتح پایان باز مى گردد سپاه

می دهد پایان به فتح گاه و بى گاه بسیج

سر به درگاه خدا مى‏ ساید این جهد و جهاد

شهریارا تا بسایى سر به درگاه بسیج

شهریار

شنبه 5 آذر 1390برچسب:استاد محمد حسین شهریار , :: 1:26 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان

چو علی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را

به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که زکوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش

چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که زجان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

محمدحسین بهجت تبریزی- شهریار

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا

بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

من که يک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم

ديگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با اين عمرهاي کوته بي‌اعتبار

اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زير افکنده بود

اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا

اي شب هجران که يک دم در تو چشم من نخفت

اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي‌کند

در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين

خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا

شهريارا بي‌جيب خود نمي‌کردي سفر

اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا

محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

پنج شنبه 10 شهريور 1390برچسب:, :: 15:39 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

باسلام و درود بر شما کاربر عزیز، ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد عرض میکنم ، اين وبلاگ مجموعه اي از اشعار نامی شعرای ایران مي باشد. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد اميد است قدمي كوچك در جهت اشاعه ي فرهنگ و ادبیات ایران زمین بر دارم . این وبلاگ در پايگاه ساماندهي وزارت فرهنگ اسلامي ثبت شده است.
آخرین مطالب
نويسندگان




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت